خیلی وقته که توی وبلاگم ننوشتم نمی دونم شاید خیلی درگیر بودم یا اینکه نمیخواستم که سری به وبلاگم بزنم اما یک اتفاق خاطرات یک دوست یا بهتر خاطرات تو و یادآوری اون برام باعث شد تا دوباره بنویسم.

فکرش را بکن توی یک هوای ابری و آفتابی با اکرم رفتیم بیرون اون هم مثل من دلش گرفته بود و میخواست تا هوایی بخوره قدم زدیم و قدم زدیم انگار احساس می کردم داری بهم نزدیک میشی نشستیم روی چمن ها و هی خاطرات ۱۰ سال قبل را ورق میزدیم اما هیچ کدوم دلمون نمیخواست که از اون زمان دور بشیم مثل دیونه ها هر کدوم داشتیم از عشق و خاطرات زندگی مون توی ۲۴ سالگی حرف می زدیم اما هر بار که اسمت را به زبون می آوردم تو رو نزدیکتر می دیدم دلم میخواست کنارم بودی و دستم را می گرفتی دلم میخواست مثل اون موقع ها که عاشق بودیم خل بازی از خودمون در بیاریم دلم میخواست دوباره زیر بارون از ویلا تا پیروزی را پیاده با هم قدم می زدیم و ... خلاصه نمی دونم که چی شد یک ساعت نه دو ساعت بیشتر من و اکرم از اون موقع ها گفتیم اون از عشقش گفت و من از تو...

کاشکی می شد دوباره یک دختر ۲۲ ساله می شدم و دوباره تو رو می دیدم... الان کجایی ؟ چی کار می کنی؟